| ||
داستان سنجاب مهمان نواز توی یک جنگل بزرگ، حیوانات زیادی باهمدیگرزندگی می کردند . یک روز یک گروه خرگوش وارد جنگل شدند حیوانات با تعجب به آنها نگاه می کردند و آنها را نمی شناختند خرگوشها خیلی گرسنه و خسته بودند وقتی که به برکه وسط جنگل رسیدند همه دور تا دور برکه شروع به آب خوردن کردند و تصمیم گرفتند که در کنار همان برکه استراحت کنند . سنجاب کوچولو وقتی که خرگوشهای خسته را دید اومد جلو وگفت : سلام، بیایید بریم خونه ی ما غذا بخوریم ، یکی از آنها گفت: ما تعدادمون خیلی زیاده و غذا به همه ما نمی رسه همین جا استراحت می کنیم بعد میریم غذا پیدا می کنیم . سنجاب کوچولو گفت : نه شما گرسنه اید بیایید بریم یک کاریش می کنیم،مامان و بابای من خیلی از اومدن مهمون خوشحال می شند . خرگوشها قبول کردند و راه افتادند نزدیک به خونه سنجاب کوچولو که رسیدند بابا سنجاب که از دور اونا را نگاه می کرد اومد جلو و با لبخند سلام کرد و گفت : انگار شما تازه به این جنگل اومدید و خسته هستید ؟ بفرمائید داخل منزل ، مامان سنجاب هم که به حرفای اونا گوش می کرد اومد جلو و گفت : سلام بفرمائید اینجا استراحت کنید وبا هم رفتند هرچی تو خونه داشتند اوردند و جلوی خرگوشها گذاشتند تا بخورند و سیر بشند . خرگوشها از اونها تشکر کردند .، بعد مامان سنجاب براشون رختخواب نرم اورد تا استراحت کنند. بعد از اینکه خرگشها خوابیدند یک صدایی از بیرون خونه به گوش می رسید که داشت سنجاب کوچولو را صدا می زد : سنجاب کوچولو زود بیا باهات کار دارم ! سنجاب کوچولو با عجله دوید در خونه و گفت: چی شده چرا اینقدر داد میزنی ؟! خرگوشها خوابیدند! میمون کوچولو دوست سنجاب کوچولو بود، با تعجب از سنجاب کوچولو سوال کرد: چرا اینهمه خرگوش را تو خونتون آوردی ؟! می دونی اگه اینها غذاهاتون را بخورند دیگه هیچی برا خودتون نمی مونه ؟! سنجاب کوچولو خیلی آروم گفت: آره میدونم همین الان هم دیگه هیچی غذا نداریم من و بابا و مامانم هم غذا نخوردیم همه را دادیم به خرگوشها ، میمون گفت : وای ! حالا همه تون از گرسنگی می میرید ! سنجاب خندید و گفت : این چه حرفیه که میزنی ؟! ما خیلی وقتها اینطوری شدیم که غذاهامون تموم شده ولی دوباره کار کردیم و غذا تهیه کردیم .میمون کوچولو گفت : وای تو چه قدر خوش خیالی؟! خب خرگوشها برند کار کنند و غذا برا خودشون پیدا کنند از کجا معلوم که بتونید غذا پیدا کنید ؟! سنجاب گفت: خرگوشها الان خسته اند وقتی استراحت کردند میرند کار می کنند و غذا پیدا می کنند تو هم نگران ما نباش ما تا حالا گرسنه نموندیم ، مگه خودت شده گرسنه بمونی ؟! میمون گفت: خب نه ! ولی ما همیشه حواسمون هست که یک موقع غذاهامون تموم نشه . سنجاب گفت : حواستون هم که نباشه باز هم گرسنه نمی مونید فقط باید تنبلی نکنید و برای غذا تلاش کنید ، مطمئن باش هرچقدر هم که غذاهاتون را به بقیه بدید آخرش بدون غذا نمی مونید . میمون گفت: من که حرفهای تو را نمی فهمم بیا بریم بازی کنیم . سنجاب کوچولو از مامان و باباش اجازه گرفت و با هم رفتند تو جنگل بازی کنند در راه یک بچه میمون خیلی کوچولو را دیدند که زیرشاخه درخت افتاده بود و داشت گریه می کرد سنجاب کوچولو بچه میمون را بغل کرد و گفت:چی شده عزیزم چرا گریه می کنی ؟! بچه میمون گفت : داشتم باشاخه های درخت تاب بازی می کردم که یک دفعه افتادم روی زمین و بدنم درد گرفت و نتونستم بلند بشم ، حتمأ مامانم فکر کرده من گم شدم و داره دنبالم می گرده . سنجاب کوچولو گفت: نگران نباش بیا بریم با هم پیداش کنیم و هر سه تایی راه افتادند تا مامان میمون را پیدا کنند . یه کمی که جلو رفتند مامان میمون سراسیمه اومد جلو گفت : عزیزم کجا بودی همه جا را دنبالت گشتم ؟! بچه میمون که خیلی خوشحال شد گفت : این سنجاب جون من را نجات داد و داشت دنبال شما می گشت . مامان میمون از سنجاب کوچولو تشکر کرد و یک سبد بزرگ پر از گردو بادوم و فندق به سنجاب هدیه داد . سنجاب کوچولو گفت : خیلی ممنون ولی من که این سبد بزرگ را نمی تونم ببرم، مامان میمون گفت: یک طرفش را تو بگیر یک طرفش را دوستت بگیره و با هم ببرید خونتون . سنجاب کوچولو خدا حافظی کرد و با دوستش راه افتاد طرف خونشون . توی راه یک دفعه چشمشون به یک حشره خیلی ریزی که روی تنه درخت بود افتاد اومدند جلو دیدند اون حشره ریز داره از تنه درخت غذا می خوره، میمون کوچولو با تعجب گفت : وای سنجاب کوچولو ببین این حشره ریز با این که اصلأ دهنش پیدا نیست داره غذا میخوره ! سنجاب گفت : خب معلومه همه غذا می خورند میمون گفت :حتی این موجود خیلی ریز ؟! بله از این ریزترهاش هم غذا می خورند . میمون گفت :اگه غذاشون تموم بشه اینها که اینقدر کوچولو هستند که نمی تونند کار کنند و غذاپیدا کنند . سنجاب گفت :غذاشون هم که تموم بشه باز هم غذا بهشون می رسه ! میمون گفت :چطوری ؟! سنجاب گفت: تو صبح به من گفتی غذاهای خونمون که تموم بشه ما از گرسنگی می میریم ولی هنوز ظهر نشده یک سبد پر از غذاهای خوش مزه تراز غذاهای خودمون به دستمون رسید . حالا فهمیدی چطوری ؟! میمون گفت : خب آخه تو به بچه میمونه کمک کردی که اینطوری شد ! سنجاب گفت : من که نمی دونستم مامان میمونه می خواد به من غذا بده که به بچه اش کمک کردم اگه کمک هم نمی کردم باز هم یه جور دیگه غذا بهمون می رسید. میمون گفت یعنی به همه ی حیوون ها چه کوچیک چه بزرگشون همیشه غذا می رسه و هیچ وقت گرسنه نمی مونند؟! سنجاب گفت : بله همین طوره ! میمون گفت:آخه غذا هر چه قدر هم که زیاد باشه بالاخره یه روزی باید تموم بشه چه طوری میشه هیچ وقت هیچ وقت غذای تموم حیوان ها تموم نشه ؟!! سنجاب گفت : برکه وسط جنگل را دیدی؟ به نظرت میشه آب اون برکه تموم بشه یا میشه یه روز صبح پاشی ببینی خورشید نور و گرما به ما نمی ده یا میشه یه روز هوا به ما نرسه؟!!! میمون گفت: نه نمی شه ! ولی آب برکه از زمین می آید نور و گرما از خورشید می آید پس باید غذای این همه حیوان هم مال کسی باشه که هیچ وقت غذاش تموم نمی شه ،من فکر می کنم این برکه و خورشید هم مال اونه چون اونه که می تونه کاری کنه که این همه حیوان هیچ وقت بی غذا نشند همون می تونه کاری کنه خورشید هم هیچ وقت بی نور نشه برکه هم هیچ وقت بی آب نشه، وای سنجاب جون واقعا اون کیه ؟! چقدر مهربونه ! به فکر همه چیزه ما هست، به فکر غذامون ،آبمون، نور و گرمامون ،هوا مون، خونه وزندگی وهمه چیزمون.سنجاب جون تو فکر می کنی ان کیه؟! خیلی دلم می خواد بشناسمش !
این قصه هنوز در گروه تمرین عملی و کارگاه قصه نویسی مزرعه ایمانی و علمی مورد نقد و بررسی قرار نگرفته است. [ پنج شنبه 93/6/20 ] [ 9:14 عصر ] [ ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |